وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحه تمام آواز ها و پرنده ها را می خوانی و یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کرده ی و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذشته ای آن روز دیگر خیلی دیر شده است
فردای آن روز ترا به خاک می دهند و می گویند:
خیلی بزرگ شده بود...
ادامه...
بی تـــــــــــــــــــو هیچ نمیخواهم....
نه آسمان!
نه زمین!
نه باران!
نه خیس شدن!
نه تازگی!
نه طراوت....
گرمای دستانت را به من بده،همه چیز را از من بگیر!!!